در تاریکی ناشناختههای ذهن ما کابوسهایی وجود دارد، که از سیاه ترین مناطق تخیل ما سرچشمه میگیرند. و در چنین نا امیدیهای غیر قابل تصوری است که وحشت بزرگترین قدرت خود را به دست میآورد. این ترسهای ناشناخته همیشه وسعت اقتدار خود را حفظ میکنند، زیرا هرچه سعی میکنیم آنچه را که در تاریکی آنها پنهان است درک کنیم، هرگز نمیتوانیم شکل آن هیولاها و شیاطین پنهان و چیزهایی را که در آن طرف تاریک هستند را درک کنیم. این ترسها به شکل عجیبی پنهان و نامحسوس هستند، هرچند حضور آنها احساس میشود؛ اما در ورطه یا پرتگاه وسیع و ناآشنایی وجود دارند. قدرت این نوع ترسها در پنهانی آنها نهفته است، چرا که آنها هرگز ظهور شاخصی نمیکنند. اما قدرت پنهان و وحشتناک آنها است که چون خوره به ذهن و جان ما میافتد. مثال ساده اش ترسیدن از سایه خودمان در کوچه تاریک و خلوتی است که خودمان عامل وحشت میشویم. و این خود همان تصورات ذهن خطرناک و وحشت زده ماست. در واقع این ایده که ترسهای خودمان مستعد ترین عامل وحشت ما هستند؛ به خودی خود چیز جالبی است. در این شرایط وقتی کوچهِ خالی تاریک است ما میترسیم، اما در همان محیط وجود نور، توهم ایمنی را به ما میدهد. اینجاست که میگویم واقعیات ناشناخته ذهن ما هم وحشتناک است و هم غیر قابل درک. اما فیلم موجود (The Thing) ساخته جان کارپنتر با مزه کردن ژانر وحشت و علمیتخیلی، در همان مکانهای سایه دار درون روان انسان ساکن میشود، و با واقعیات ترسناک آن بازی میکند.
فیلم کارپنتر بر اساس رمانی به نام Who Goes There نوشته شده توسط جان دبیلو کمپل جونیور در سال ۱۹۳۸ تولید شده است. داستان برای اولین بار در مجله عامه پسند آثار علمیتخیلی منتشر شد. داستان رمان شامل یک ایستگاه تحقیقاتی آمریکایی است که در چشم انداز انفرادی قطب جنوب واقع شده است. خدمه این ایستگاه در معرض موجودات بیگانهای هستند که قرنها در یخها دفن شده اند، ارگانیسمیکه قربانیان خود را هضم کرده و همانندسازی میکند، و در پشت یک تقلید کامل از طعمه خود پنهان میشود. این بیگانه بدون شکل بدنی مشخصی، تنها در صورت تهدید خاصی از پوسته انسانی گوشتی و گروتسک خود که شامل تحولات جسمیاست، بروز و خروج میکند. اما جذابیت فیلم موجود در این نکته است که هرچه اعضای انسانی به منبع شیوع این بیگانه نزدیک تر میشوند، ماهیت پنهان این موجود نیز طی یک بازی موش گربه به آنها نزدیک میشود. موجودِ بیگانه فیلم در سایه و بدون فرم و شکل، مانند یک قاتل نقاب داری یا شخص بیگانهای در لباس انسان به دنبال شکار طعمه خود میباشد. و اینجاست که افشا ناشناختهها با پیشرفت فیلم ترسناکُ و ترسناک تر میشود. فیلم کارپنتر یک اثر وحشتناک نادر از فوبیای داخلی و خارجی ذهن ماست. نمایش شگفت انگیزی از جلوههای ویژه عملی و نمایشهای خیره کننده یک معمای علمیتخیلی، که در آن ترس و شک و تردید پارانوئید همان مرد ایستاده در کنار شماست. تصور جذابیت چنین اثری واقعاً اعجاب آور است.
جالب است بدانید اولین اقتباس از این رمان جالب، توسطهاواردهاکس در فیلم The Thing from Another World تولید شد، البته در مقام تهیه کننده و فیلمنامه نویس. اعتبار کارگردانی آن اثر به کریستین نایبی منتقل شد، اما چرایی این که آیا واقعاً نایبی کارگردان بوده یا نه، و این که چراهاکس کارگردانی را نپذیرفته، مدتهاست که موضوع بسیاری از بحثهای سینمای است. این فیلم که بیشتر فیلمنامه آن توسط چارلز لدر نوشته شده است. نماینگر هیولایی است که به نظر الهام گرفته از فرانکشتاین میباشد. در این فیلم موجود بیگانه برخلاف رمان و اقتباس کارپنتر، کاملاً با ویژگیهای انسانی تعریف شده است. جالب است بدانید خودهاکس مستقیم حق تولید داستان کمپبل را خریداری کرد و فیلم را به سبک کلاسیک خودش تهیه کرد. همان طور که گفتم این فیلم با تکیه به مردی قهرمان که در بسیاری از آثار علمیتخیلی دهه ۱۹۵۰ وجود دارد، سوء ظنها و سوالات مربوط به هویت را که در داستانهای کمپبل بسیار رایج بودند، کنار میگذارد. و این درست برخلاف اقتباس کارپنتر از این رمان است. ساختههاواردهاکس به طور قابل ملاحظهای از منبع اصلی منحرف میشود، در حالی که کارپنتر به بنیاد سلولی نامشهود کمپبل برای متجاوز بیگانه وفادار است.
کارپنتر اولین بار در سال ۱۹۷۵ به سراغ رمان "چه کسی به آنجا میرود؟" رفت. و اولین بار آن زمان بود که کارپنتر و تهیه کننده اش استوارت کوهن در مورد ایده تولید فیلمیبر اساس این کتاب بحث کردند. اما پس از موفقیت فیلم هیولایی بیگانه ریدلی اسکات در گیشه بود که تولید چنین آثاری بیشتر چراغ سبز میگرفت. و از طرفی بعد از موفقیت فیلمهالووینِ کارپنتر شرایط برای تولید چنین فیلمیتوسط او بیشتر قوت گرفت. در نهایت بیل لنکستر (فرزند بازیگر بورت لنکستر) فیلمنامه را نوشت و بیش از سی شخصیت را به دوازده نفر اقتصادی تر رساند. این فیلمنامه لنکستر متمایز از اثرهاواردهاکس، هیچ شخصیت زنی را در خود جای نداده است. که البته این کار وفاداری به منبع اثر را میرساند. لنکستر در سال ۱۹۸۲ در مصاحبه با خبرنگاران سینمایی علت نبودن شخصیت زن در فیلمنامه را این گونه شرح داده بود که در واقعیت هیچ زنی در این نوع شرایط آب و هوایی و موقعیتی قبول نمیکند در چنین مکانی بین مردان حضور داشته باشد. البته از طرفی نیز به نظر میرسید که داشتن گروهی از مردان در این شرایط صادقانه تر است. اگرچه کارپنتر عموما از چنین کلیشههایی اجتناب میکند، اما بسیاری از زنها در فیلمهای ترسناک معمولاً به عنوان طعمه حضور دارند، هرچند بیگانه ریدلی اسکات وهالووین خود جان کارپنتر نیز از این قاعده کلیشه مستثنا هستند. با این وجود، فیلمنامه بسیار مردانه لنکستر تمام نکات مربوط به سیاستهای جنسی معمول در آثارهالیوودی را برای تمرکز بر گروهی از مردان از بین میبرد؛ و فیلم بیشتر بر موضوعاتی چون پارانویا، بقا و هویت تأکید دارد.
کارپنتر به دنبال نردیک شدن به منشأ رمان کمپبل، در کالبد یک ارگانیسم قادر به تولید مثل انسان، بدون نقص به بیگانگان نزدیک میشود. به نظر میرسد قربانیان توسط بیگانه هضم و تکثیر میشوند و این هر کسی را در اردوگاه قطب جنوب در معرض قرار گرفتن خطر قرار میدهد، بنابراین اینجاست که طرح جذاب فیلمنامه همه را به یک بیگانه مظنون تبدیل میکند. یکی از نکات کلیدی فیلم موجود، شروع هیجان انگیز آن در سیبری است که هراسی وحشتناک را در بیننده ایجاد میکند. چرا که دو خدمه اردوگاه علمینروژیها حاظر در یک هلیکوپتر، به دلیل نیاز ظاهری غیر منطقی به دنبال تعقیب و کشتن یک سگ ساده هستند. و در ادامه همین سگ در ایستگاه علمیآمریکاییها ظاهر میشود، که به نظر حالت اولیه بیگانه فیلم است. در ادامه کشف این بیگانه عجیب با ارگانیسم خاصش که قدرت تصرف بدن قربانیانش را دارد، به سوژه اصلی و ناب فیلم بدل میشود. و جالب اینجاست با شرایط هر کسی میتواند در پشت چهره اش همان بیگانه باشد. اما قبل از اینکه کارپنتر و لنکستر به پارانویا حاصل از این معمای وحشتناک دامن بزنند، آنها شخصیتهای ظریف و غیرقابل انتظاری را برای ورود به فیلم موجود ایجاد میکنند.
خدمه ایستگاه آمریکاییها با نماهای مینیمالیستی و در عین حال محرمانه و تفصیلی برای بیننده نقاشی شده اند که هر کدام شناسهای داشته باشند، اما در طراحی آنها تلاش شده حس خود هراسی یا اتوفوبیا و کلاستروفوبیک در آنها حفظ و آشکار شود. شخصیت محوری فیلم مرد تنهایی به نام مک ریدی با بازی کرت راسل است که در واقع یکی از دو خلبان هلکوپتر است. تیم انسانی این ایستگاه از خلبان و متخصص و فرمانده و پزشک گرفته تا آشپز کاملاً جور است. این تیم انسانی در طول فیلم با رفاقتی طبیعی که همه از چنین جمعی انتظار دارند، با هم دیگر در تعامل هستند. در واقع طبیعی گرایی راحت آنها به بیننده نیز منتقل میشود، و در نتیجه او تک تک آنها را به سادگی باور میکند. کار در قطب جنوب به تحمل انزوا نیاز دارد، که این موضوع نیز به نوبه خود نیاز به شخصیتهایی دارد که به یک بافت اجتماعی برون گرا دوخته نشده باشند. این خصوصیات شخصیتی به درستی در اوایل فیلم نشان داده میشود. برای مثال شخصیت مک ریدی به عنوان قهرمان فیلم برای اولین بار به تنهایی در کلبه خود دیده میشود، در حالی که او در برابر کامپیوتر شطرنج بازی میکند. فیلمنامه لنکستر در اوج سادگی این شخصیت را این گونه معرفی میکند: یک خلبان هلکوپتر که شطرنج را دوست دارد، اما از سرما متنفر است. با کمیدقت نظر به همین معرفی ساده متوجه عمق پردازش این شخصیت میشویم. اینکه او مایل به از بین بردن بُرد یا صفحه رایانه در هنگام از دست دادن بازی میباشد، دلالت بر این دارد که وی در صورت مواجهه با وضعیت غیرممکن، بدبین و قادر به خود تخریبی است. مک ریدی حتی در صورت قطع شدن ارتباطش با سایر نقاط جهان، بازهم تنها بودن را انتخاب میکند.
به طور کلی، شخصیتهای مکمل یا خدمه فیلم شک کافی را ایجاد میکنند، که در نتیجه آن بیننده نمیتواند هویت بیگانه یا بیگانگان احتمالی را کشف کند. اینجا ما تنها با کلیشههای رایج فیلمهای ترسناک روبرو نیستیم، بلکه شناسههای شخصیتی ذهن ما را لحظه به لحظه به سمت نقاط تاریکی میکشاند. موسیقی محتاط، آرام و به شدت موذیانه فیلم از Ennio Morricone (خوب ، بد و زشت) بزرگ باعث میشود تا بیننده بیشتر منزوی شود و شنیدن آن باعث تورم بیشتر ذهن و روانش شود. موسیقی در درجه اول در یک سوم ابتدایی فیلم مشهود است، جایی که The Thing یا موجود هنوز به شکل کامل ظاهر نشده است. موسیقی موریکونه یک سرعت مداوم مانند ضربان قلب انسان، برای بازتاب حرکات عامدانه فیلم فراهم میکند. در نتیجه موسیقی به پس زمینه میرود، گویی که یک پالس موسیقیایی مبتنی بر ساز کوبهای در تمام طول فیلم در حال انجام است. در واقع این سبک موسیقی که حاصل کار موریکونه و کارپنتر بوده است، بیننده را درون محیط تخلیه و خالی فیلم قرار میدهد، که این موقعیت خود مستعد هر شوکی ناشی از بروز آرامش است. یعنی همان آرامش قبل از طوفانی که نه خودش میآید و نه خبرش دست از سر و ذهن ما بر میدارد.
با چنین فضای عجیبی شکل گیری سوالات ترسناک و بی جواب پیرامون شخصیتها تنها و تنها وحشت را در فیلم داغ تر و جدی تر میکند. و اینجاست که سلاح اصلی موجود بیگانه فیلم تشکیل ظن در ذهن تک تک افراد این اردوگاه فلاکت زده است. کارپنتر درباره دیدگاه خود برای موجودات بیگانه فیلمش گفته است: "آنچه که من نمیخواستم در این فیلم به آن ادامه دهم، نمایش یک مرد یا موجود با لباسی خاص بود." وی توضیح میدهد: "ببینید، من به عنوان یک کودک در حال تماشای فیلمهای علمیتخیلی و هیولایی بزرگ شدم و همیشه آن موجود یک مرد با لباس بود." کارپنتر با همکاری نزدیک با طراح جلوههای عملی اش راب بوتین، توصیه بوتین را برای بیگانهای که شکل مشخصی ندارد، پذیرفت. هنگام قرار گرفتن در معرض این بیگانه ما شاهد یک چکیده از گوشت پیچ خورده، شاخکهای لاغر و قسمتهای غیرقابل تشخیص هستیم، که همه با سرعتی نامحدود حرکت میکنند تا طعمه خود را برای همسان سازی شکار کنند. در واقع از نگاه سازندگان فیلم، این موجود به عنوان یک کلون به جای یک ارگانیسم واحدی که درون یک میزبان پنهان میشود، به تعداد قابل توصیفی از افراد تبدیل میشود. یک نکته بارز در فیلم موجود این است که تقریباً برای اولین بار برخلاف سایر فیلمهای ترسناک وابسته تاریکی، اینجا ما شاهد یک توده گوشتی رنگی ناخوشایند در جلوی دوربین هستیم. به طور کلی کارپنتر با نشان دادن هیولای فیلمش با جزئیات و بدون محدود کردن نور صحنه، در آن سالها یک کار انقلابی انجام میدهد. در واقع این حرکت انقلابی به لطف جادوگران جلوههای ویژه عملی آفریده شده است، آن هم با لاستیک فوم، لاتکس یا شیرههای گیاهی چسبناک، شربت ذرت، فایبرگلاس، مواد شیمیایی و ...! در ادامه حتی کار جلوههای ویژه و عملی به استن وینستون افسانهای نیز رسید و او این پروژه را جذاب تر به جلو پیش برد. فعالیتهای بین بوتین و استن وینستون، در خلق موجودات شگفت انگیز این فیلم آنقدر دیدنی و پر از جزئیات بود که کمتر منتقدی هنگام انتشار فیلم در سال ۱۹۸۲ میتوانست فراتر از آنها را ببیند.
جالب است اگر برخی نظرات منتقدان مطرح آن دوره را در مود فیلم موجود بدانید. در مجله نیویورک، دیوید دنبی به عنوان منتقد نوشت: "این فیلم منزجر کننده تر از ترسناک است." راجر ایبرت آن را " یک فیلم بزرگ با چمدانی پر از حادثه" خواند و ادامه داد موجود فیلمیبا صحنههای خشنِ ناخوشایند است که نوجوان نیز میتوانند از آن لذت ببرند. اما مشکل زیاد دیده نشدن فیلم کارپنتر در گیشه و حتی بین بعضی منتقدان این بود که آن تنها پس از دو هفته بعد اکرانای تی موجود فرازمینی استیون اسپیلبرگ اکران شد، و همین عاملی بر دیده نشدن این اثر در گیشه گشت. در واقع فیلم کارپنتر در تضاد با فیلم اسپیلبرگ است، زیرا آنجا یک بیگانه مهربان داریم و اینجا شاهد یک بیگانه به شدت وحشتناک و قاتل هستیم که آخرالزمانی را شکل میدهد. خب بعد از امید بخشی فیلمای تی، موجود کارپنتر یک فیلم بسیار تاریک و ناامید کننده محسوب میشد. هرچند امروزه این فیلم جز کالتهای سینمایی محسوب میشود و بعد از کاوشهای فراوان در آن، این اثر را شاهکار جان کارپنتر نامیده اند. بسیاری از منتقدان، The Thing را یک تقلید هوشمند و ویژه از بیگانه ریدلی اسکات میدانند، و در حالی که این دو فیلم یک سناریوی شبیه به هم دارند، اما جنس خود بیگانگان نمیتواند متفاوت تر از این که هست باشد. زنومورف بیگانه مانند یک حشره شکارچی طعمه را شکار میکند، اما بیگانه فیلم موجود میخواهد با قربانیان خود ادغام شود و خود را در آنها پنهان کند. آنها خود را پنهان میکنند و به آرامیمانند بیگانگان موجود در حمله جسددزدها (فیلم ۱۹۷۸) فیلیپ کافمن بدن میزبان خود را کنترل میکنند.
و از آنجا که تقلیدات Thing یا موجود بسیار دقیق است، ما مجبور به سؤال فلسفی هستیم: آیا Thing نمایانگر برخی ایدئولوژی سیاسی مانند مک کارتیسم یا انطباق کاملاً نابینا است؟ آیا کسی میداند که آنها چه چیزهایی هستند؟ آیا ممکن است کسی بیگانه باشد و از آن بی خبر باشد؟ آیا روند تقلید Thing میتواند چنان کامل باشد که قربانی آن هویت خود را حفظ کند؟ و اگر تقلید دقیق باشد، آیا تقلید بودن بسیار بد است؟ این سؤالات فلسفی دقیقاً در زیر سطح فیلم کارپنتر پابرجاست، اما کارگردان هیچگاه تنش سختگیرانه فیلم خود را برای متوقف کردن و سؤال از آنها قربانی نمیکند، و نیازی هم ندارد. هر چند در اوج کار قهرمان اثر یعنی مک ریدی، ایدهای را برای ترسناک ترین سکانس فیلم ایجاد میکند، که مستقیماً از رمان کمپبل گرفته شده است. او از تمام خدمه نمونه خون میگیرد، و خون آنها در معرض یک سیم داغ قرار میدهد. این کار یک فایده فیزیولوژیک فردی دارد، به گونهای که وقتی خون سوزانده میشود تبدیل به چیزی ترسناک و خزنده میشود. در این سکانس هر صحنه شامل یک تعلیق غیرقابل تحمل است. در این لحظات کارگردانی و هدایت کارپنتر نیز بی عیب و نقص است. قابهای او ساده و متکی به تصاویر گسترده تیم انسانی است. در واقع سبک بی حد و حصر او به شکل عمدی یک پارانویا را به فیلم تزریق میکند، و این موضوع فضای گستردهای بین شخصیتها را پر کند.
چندین فیلم کارپنتر درباره ترسهای ناشناختهای هستند که از سایهها به واقعیت میپیوندند. چنین ترسهایی اغلب در مرز بین وحشتهای نامشخص و هیولاهای بدنی خودمان واقع شده اند، به همین دلیل شاید تصاویر خلق شده توسط کارپنتر این چنین فراموش نشدنی و جذاب باقی مانده اند. به عنوان مثال، درهالووین، انگیزه پشت مایکل مایرز غیرقابل توضیح است، همانطور که شخصیت دکتر لوومیس توضیح میدهد، "صرفاً و به سادگی ... او تنها شر و شیطان است". در طول فیلمنامههالووین، نویسندگان کارپنتر و دبرا هیل از مایرز به عنوان یک "شکل" یا سبک یاد میکنند، این یک تجسم غیرقابل تشخیص شر است که چیزی از یک ذهن آشفته تر را نشان میدهد، اما همین شر در یک شکل جسمینیز وجود دارد. یا در در شاهزاده تاریکی (1987)، هنگامیکه گروهی از دانشمندان برای اثبات شیطان دور هم جمع میشوند، کارپنتر بنیادی ملموس برای وحشت در پشت دو ایده نامشهود دین و فیزیک کوانتومیپیدا میکند. در مجموع این فیلمها و فیلمهای دیگر این کارگردان مرز بین ترسهای ما و تجلی جسمیآنها را بررسی میکنند.
کارپنتر غالباً از "موجود، شاهزاده تاریکی" و "در کام جنون" به عنوان "مثلث یا تریلوژی آخرالزمانی" غیر رسمیخود یاد میکند. هر یک از این فیلمها حاوی سناریویی است که آسیب پذیری بدن و ذهن انسان را نشان میدهد. اما صورت آخرالزمانی امثال موجود در چیست؟ این چیز بیگانه ممکن است تهدیدهایی را ایجاد کند که میتواند تمدن را نابود کند. اما این فیلم مربوط به این که The Thing نماد چیست نیست. در عوض، در مورد اذعان بی امان مبنی بر وجود چنین تهدیدی است که از نظر روانی یا جسمی، انسان باید از آن ترسیده باشد. درخشش فیلم موجود بر توازن بین وحشت ضمنی و احشایی است، غالباً ایدههای ناسازگاری در این فیلم کارپنتر به شیوهای شیک و دلربا به هم میپیوندد. اگر این فیلم را تا به امروز ندیده اید حتما به تماشای آن بنشینید.